«مهرانه قسمت چهارم»
نفهمیدم کی خوابم برد؟! ولی دیر بیدار شدم.
دلم نمیخواست مثل آن روز خیلی ذوق بکنم و همهچیز برعکس شود. سعی کردم به خودم مسلط باشم و خودم را نبازم.
ولی دست خودم نبود که! دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و مثل اسپند روی آتش شدهبودم.
به خودم که برمیگشتم و نگاهمیکردم شگفتزده میشدم که این چه حادثهای بود که در من رخ داد؟! من .... داشتم خوش و خرم زندگی میکردم و حالا، اینجام! اسیر یک دل که با پای خودم به دامش افتادهبودم و قصد رهایی از آن را نداشتم!
عجب وادی است وادی عشق! بیابانی که فقط تویی و آفتاب خشمگین و داغ! باید بسوزی و لَه لَه زنی و دم نزنی! نه راه فراری و نه آرام و قراری!
منی که آن همه برو و بیا داشتم، حالا گوشه خانه تنها و آشفته، افتادهام و حاضر به ترک این وضعیت هم نیستم!
این آتش، چگونه در دلم روشن شد؟ من خودم آتشفشان بودم و همه را میسوزاندم و حالا، با یک جرقه کوچک، این همه بالا و پایین میپرم و میسوزم؟!
بارها و بارها این جملهها را برای خودم تکرار میکردم تا شاید از این خیال دست بردارم یا منطقی با آن رفتار کنم، اما هربار بیشتر به تب و تا میافتادم و حریصتر میشدم! دلم میخواست یک نفر، غیر از خودم دست دراز کند و مرا از این ورطه نجات دهد! ولی آن یک نفر خودم نباشم!
به شرکت رسیدم. بعد چند روز میتوانستم کامران را ببینم. درست مثل تشنهای بودم که سر در بیابان گذاشته و به طلب آب، در هر سو سراب میبیند!
تا رسیدن به اتاقم، هر کسی که صدای پایش میآمد، فکرمیکردم، کامران است و ... نبود.
نتوانستم بنشینم و منتظر شوم.
گزارش یک قرارداد را برداشتم و به سمت اتاقش رفتم. دل در سینه نداشتم. قلبم توی دهانم بود! یک سنگینی خواستنی، پاهایم را به دست میگرفت و نمیگذاشت تندتر بروم..........
پشت در اتاقش، لحظهای ایستادم و قامتم را صاف کردم. سعی کردم آن غرور همیشگی را در چهره داشتهباشم و مثل گداها، ظاهر نشوم.
در زدم. جواب داد بفرمایید..
داخل که شدم با پدرم و پدرش نشستهبودند.
نتوانستم جلوی زبانم را بگیرم با خوشحالی گفتم:« خوش گذشت؟! چه طولانی رفتید؟ مطمئنم سوغاتی یادتان نرفته!»
پدرش با لبخندی کوتاه و بسته گفت:« برای خوشگذرانی نرفتهبودیم. سوغات شما هم محفوظه!»
از این که اینقدر سرد جواب میشنیدم ناراحت شدم. دلم میخواست یک کشیده آبدار به این مرد عبوس و عصبانی بزنم.
کامران از جایش بلند شد و کیف سامسونتی را پیش من آورد و روی میز گذاشت.
به من که نزدیک میشد، دلم از جا کندهمیشد. دلم میخواست زل بزنم تو صورتش و خوب نگاهش کنم! دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم چه از دستش کشیدم!؟
در سامسونت را بازکرد. یک عالمه سنگ بود. سنگهای قشنگ و قیمتی. با نگاهی بریده بریده به من گفت:«سوغات شهری که ما رفتیم این بود!»
به سنگها خیره شدم. خیلی قشنگ بود! سنگها را با دستهایم، حسکردم! چقدر سرد و بیروح بودند درست مثل نگاه کامران!
گفتم :« خیلی قشنگند باید قیمتی باشند؟»
کامران گفت:« بله اینها ارزش زیادی دارند! اما فروشی نیستند!»
گفتم:« ارزش زیادی دارند و فروشی نیستند؟ چرا؟»
گفت:« اینها یادگار چند نسله ما فقط در معرض دید میگذاریمش»
تو دلم گفتم:« درست مثل قلب سنگی خودت که فقط در معرض دیده! کاشکی میذاشتی کسی اون رو بخره و در دست دیگری ، نرم میشد و از سنگی بیرون میآمدی!»
پدرم از جایش بلند شد و گفت:« امروز چند نفر برای تمدید قرارداد NHK به شرکت میآیند. لطفا ساعت چهار تو دفتر من باشید.
مجبور بودم با پدرم از اتاق خارج شوم.
برگشتم و نگاهی به کامران انداختم. سرش پایین بود. انگار متوجه نگاه من شد. آهسته چشمانش را به سمت من دوخت و لحظهای نگاهش به نگاهم، دوختهشد و مکثی کوتاه کرد و زود چشمانش را دزدید!
اما برای من همان یکنگاه، هزاران معنی داشت! یعنی فهمیده که من چه در دل دارم! یعنی از نگاهم، حرفم را شنید! یعنی میتواند مرا ببیند و احساس نماید و هزاران یعنی دیگر.....!
دلم میخواست این نگاهش را قاب کنم و روی دیوار اتاقم بزنم و ساعتها به آن خیره شوم. محو گردم و بر روی نگاهش، دست بکشم و معنی آن را بنویسم..!
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم. این لحظه را در این یکسالواندی ندیدهبود و لحظهّهای بسیاری برای آن، انتظار کشیدهبودم!
آنروز و آن نگاه برای من، دوستداشتنیترین لحظه و ثانیهها را آفرید. دوست نداشتم این تصویر، از جلوی ذهنم ، محو شود و دوباره در تاریکی آرزو ، کورمال کورمال ، دنبال گردم!
آن شب را با ستارهها به سربردم و بر روی ابرهای آرزویم، به خوابی شیرین فرورفتم.
صبح دوباره فکرم را مرور کردم که چگونه با کامران صحبت کنم و تمام صحنهها را برای خودم مجسم میکردم!
آنروز دو جلسه مشورتی با دو شرکت دیگر داشتیم و تمام ساعت مشغول تهیه نمودن مدارک و شرح و بسط دیدارها بودیم. هر چه به لحظهها، آویزان شدم تا در آن فرصتی برای صحبت با کامران پیدا کنم، نشد.
همهی روز مشغول بودند و پدرش او را برای لحظهای بیکار و تنها نمیگذاشت. مثل پت و مت دنبال هم بودند و من در جستجویشان از این طرف به آن طرف از بالا به پایین از پایین به بالا! خسته شدهبودم و در عین حال عصبانی و ناراحت.
زودتر از پدرم برگشتم. با نگار و آرزو و غزل تو یک کافی شاپ قرارگذاشتیم و ساعتی را با هم به خنده و مرور خاطرات گذراندیم.
نگار گفت:« راستی یک خبر!»
با کنجکاوی پرسیدیم بگو دیگه...
نگار رقصی نیمه با شانههایش رفت و با ناز و ادا گفت:« منو سیامک به زودی با هم ازدواج میکنیم»
صدای شادی همهی ما بلند و هر کدام مشتی حوالهاش کردیم.
گفتم:« دوستش داری؟»
تا این حرفو گفتم، غزل و آرزو زدند زیر خنده! نگار هم از خنده آنها، خندهاش گرفت و گفت:« آره چرا که نه؟»
به غزل و آرزو نگاه کردم و گفتم:« عاشقشی؟»
این بار غزل و آرزو روی میز ولو شدند!
غزل گفت:« نگار و عاشقی؟! یه چی بگو بگنجه! و با آهنگ خوند: این فقط عاشق پوله......... این فقط عاشق پوله.......
نگار گفت:« عاشقی مال بیپولاست! هیچی ندارن سر به سر عشق میذارن! با پول همه چی رو میشه خرید... . عشق که سهله!»
ولی من بیپول نبودم و عاشق بودم!
بچهها کلی سربه سرم گذاشتند . آرزو گفت:« نکنه عاشق شدی مهرانه؟! دوری میکنی که! کم پیدا هم که شدی! سوالهای عجیب غریب هم که میپرسی! نکنه دل دختر یخیمون، بازشده و آفتاب بهش خورده!؟»
فهمیدم دارم لو میدهم. برای همین سوال آرزو را به خنده گرفتم و با شوخی و خنده از ماجرا، بیرونش بردم.
با بچهها خداحافظی کردم و به خانه رفتم. دیر وقت بود. حسابی خوابم میآمد.
تا رسیدم بیصدا و برق خاموش به اتاقم رفتم.
تا کلید اتاقم را زدم، پدرم که متوجه آمدنم شدهبود صدایم زد که: مهرانه جان اومدی عزیزم؟!
گفتم:« بله باباجون الان رسیدم»
پدرم به اتاقم آمد.
پرسید چه خبر؟ خوش گذشت؟
گفتم:« بله خیلی خوب بود. نگار هم داره ازدواج میکنه»
پدرم خوشحال شد و گفت:« چه عجب خانم دم به تله داد!»
با خنده گفتم:« دم به تله نداده، تله گذاشته»
پدرم خندید و گفت :« امان از این نگار! »
پرسیدم شما کی اومدید؟
پدرم گفت:« یک ساعتی میشه. کارمون خیلی طول کشید....»
من لباسهامو توی کمد میذاشتم و دور و بر اتاقم را جمعمیکردم.
پدرم گفت:« مهرانهجان بابا بشین عزیزم میخوام درباره یک مسئله با تو صحبت کنم»
نگران شدم. با تعجب نشستم و منتظر شدم تا ببینم پدرم درباره چه چیزی میخواهد با من صحبت کند!؟
پدرم دستهایم را گرفت و مهربان توی چشمهام خیره شد و آرام و نرم گفت:« مهرانهجان، عزیزم! تو تنها گنج من توی زندگیم هستی به خصوص از بعد رفتن مادرت، تو تنها خورشیدی بودی که در این خانه به من امید میدادی و زنده نگهم داشتی»
توی دلم یکهو شور افتاد که چه شده و پدرم درباره چه میخواهد با من صحبت کند؟
-برای هر پدری خوشبختی فرزندانش آرزویی بزرگه و همه کار حاضر بکنه تا بچههاش خوشبخت بشن! و تو برای من همهی فرزندان و همهچیزم هستی! نمیخوام تنها بمونی و بعد از من سختی بکشی و یا در رنج بیفتی»
گفتم:« بابا منظورتونو نمیفهمم! چیزی شده؟
محکمتر دستم را فشار داد و گفت:« عزیزم آقای مهندس نخعی برای پسرش از تو خواستگاری کرد و اجازه خواست تا برای خواستگاری به خانه بیایند»
خدایا.... خدایا.... چی میشنیدم؟ از خوشحالی دلم میخواست، پرواز کنم! دلم میخواست محکم پدرم را توی بغلم بگیرم و بلند بلند، فریاد شادی سردهم!
حالا که خودش پا پیش گذاشته، نباید حال خود را روکنم!
باورم نمیشد که کامران این احساس را نسبت به من داشتهباشد و در آرزوی رسیدن به من بوده! اما حالا این طور شدهبود و من بعد مدتها رنج و ناراحتی، به آرزویم میرسیدم.
از بعد این حرف پدرم دیگر نمیشنیدم چی میگفت. فقط دوست داشتم تا تنها شوم و شادیام را به رقص درآورم!
پدرم پرسید برای کی باهاشون قرار بذارم؟
گفتم:« هر جور خودتان میدانید»
گفت:« هفته دیگه سه شنبه خوبه؟ این هفته خیلی تو شرکت کارداریم میترسم به شب کارمون بکشه و نشه!»
ای وای!.... تا هفته دیگر! ...چه همه! ......مگر میخواهیم چه کارکنیم؟ بگذارید همین فردا شب بیایند. «اینها را توی دلم می گفتم ولی جرأت نکردم به زبان بیاورم.»
پدرم گفت:« مهرانهجان، آقای مهندس نخعی، مرد مُهر و مومی است تو این یک سال من جز کارهای شرکتی هیچ، مشخصهی دیگری از او به دست نیاوردم. چیز بدی هم ندیدم ولی چیز خوشایندی هم ندیدم! فقط تا جایی که فهمیدم و حس کردم، بسیار ثروتمند است و فکرکنم این ثروت بیشتر موروثی است و گرنه با این شرکت و شرکت خودش، آن همه ثروت را نمیتواند دور هم جمع کند.
من آقای مهندس نخعی را نمیدیدم و فقط و فقط، نگاه و فکرم به مهران بود! احساس میکردم، جادو شدهام و یکی مرا با قفل و زنجیری ناگسستنی به پاهای کامران بستهبود و من ، بیچاره و بینوا به دنبالش کشاندهمیشدم!
به پدرم گفتم:« بگذارید اینها را هم مثل بقیه ببینیم. فکر نکنم سخت باشند!»
آن هفته تمام مدت، کامران توی شرکت خودش را از من پنهان مینمود. هرچه تلاش میکردم تا جایی گیرش بیندازم و با او صحبت کنم، مدام مثل صابون کف دست، درمیرفت و سُر میخورد و ناپدید میشد!
یعنی چه؟ آخه دیوانه تو که خودت به خواستگاری آمدی چرا پنهان میشی؟
نباید این همه خجالتی میبود چون ارتباطات بسیاری داشت و مجبور بود مدام با دیگران و رییس، رؤسای شرکتهای دیگر در ارتباط باشد و باید سطح ارتباطی بالایی میداشت و گرنه پیشرفتی نمیکرد.
اما چرا خودش را از من پنهان میکرد و درمیرفت، سؤالی بود که ذهنم را به خود مشغول ساختهبود و هرگز حاضر نبودم برایش جوابهای منفی و ناراحتکننده، تصور کنم!
یا مدام بیرون شرکت کار داشت یا داخل شرکت مثل جنبوداده، غیب بود و از هرکسی سراغش را میگرفتم، میگفتند همین الان دیدنش، اما به چنگ من نمیآمد!
هرچه در هم میرفت بلاخره سهشنبه مجبور بود بیاید و اینجا معرکهای نبود که بتواند از دستم دربرود!
و بلاخره سهشنبه موعود من رسید. دل تو دلم نبود و آرام و قرار نداشتم. نمیتوانستم یکجا آسوده و بیحرکت بنشینم. مدام راه میرفتم و بالا و پایین میشدم. فکر کنم صدبار بیشتر جلوی آینه رفتم و پنجاه دست لباس بیشتر عوضکردم. مدام آرایش میکردم و دوباره پاک میکردم تا طرحی نو دراندازم!
با صدای زنگ خانه، از خود لرزیدم. یک شادی وصف ناپذیری در من دور میزد و این گذر را خیلی دوست داشتم و از آن لذت میبردم.
خودش بود و پدرش و من بودم و پدرم.
تمام دوستان و آشنایان ما در کانادا و ایتالیا ساکن بودند و آنهایی هم که بودند دورتر از این بودند که بتوانیم دعوتشان کنیم.
با یک دستهگل بسیار زیبا و شیرین بسیار لذیذتر آمدهبودند.
همان روز پدرش، زیرلفظی آره من، سرویس بسیار زیبا و گرانقیمتی برایم آورد.
پدرش مرد جدی و دور از خنده و شوخی بود ولی سرویس را که به من داد گفت:« این هدیه چه بله بگویی چه نگویی از آن توست.»
کامران خیلی محجوب و مهجور نشستهبود. لام تا کام حرف نمیزد. نگاهش، پارکتها را میشمرد و سرش را از زمین بلندنمیکرد.
دلم میخواست حرفی بگوید و نگاهی بیندازد اما، مثل یک مجسمهی غمگین نشستهبود و گهگاهی برای تأیید حرف پدرم ، سرش را بلندمیکرد و جوابی کوتاه و خلاصه به صحبت پدرم میداد.
فکر کنم پدرم به خوبی متوجه این قضیه شد.
روکرد به من و گفت:« مهرانه جان، کامران جان را به باغ راهنمایی کن و در خلوتی آسوده با هم صحبت کنید»
سپس مثل کسی که اجازه میگیرد رو به مهندس نخعی کرد و گفت:« این رسمه امروزیهاست و گرنه فکر نکنم من و شما ازین مراسم داشتیم»
پدرش در مقابل حرف پدرم نتوانست نه بگوید و مشخص بود از ناچاری پذیرفت.
به لحظهی آرزویم میرسیدم و میتوانستم با کامران بلاخره صحبت کنم! قفلی شدهبود این دیدار ما!
باغ بزرگ و زیبایی توی حیاط داشتیم البته حبیب به خاطر بعضی گلها، قسمتی را سرپوشیده کردهبود.
کامران را به قسمت سرپوشیده بردم. پر از گلهای زیبا بود. گلهایی که تنهاییهای مرا همدم بودند و لحظههای مدرسه و نوشتنم را در کنار آنها بیشتر میگذراندم.
با خوشحالی به باغ گلها، راهنماییاش کردم.
نشستیم. میتوانستم بدون حضور هیچ مزاحمی و راحت، او را نگاهکنم. با او حرف بزنم و حرفهایش را بشنوم.
لحظاتی به سکوت گذشت. تصمیم گرفتم سکوت را بشکنم و خودم شروع کنم ... اما تا آمدم دهانم را بازکنم، لب به سخن گشود و گفت:« خانم مهندس...
سریع گفتم:«مهرانه! راحت باشید»
سرش را از زمین و گلها، گرفت و به چشمهایم خیره شد و گفت:« مهرانه جان، خواهش میکنم جواب پدرم را «نه» بگویید. خواهش میکنم!»
جا خوردم! چشمهایم از حدقه بیرون زدهبودند و قلبم از سینهام...!
ادامه داد خواهش میکنم شما به من « نه » بگویید! خواهش میکنم..!
چشمهایم ناخواسته پر از اشک شدند. بغضم را در گلو خوردم . گفتم:« چرا؟ شما که خودتون به خواستگاری اومدید چرا همچین چیزی رو از من میخواهید؟!»
چشمهاشو از من نمیگرفت و با التماس نگاهش به من گفت:« پدرم دستور داده با شما ازدواج کنم و من نمیتونم به پدرم نه بگویم. این امر از جانب من اتفاق نیفتاده و پدرم از شما برای من خواستگاری کرده!»
گفتم:« چون پدرتون خواستگاری کرده شما میخواهید برخلاف نظرش عمل کنید؟»
انگار ازین حرفم خیلی ناراحت شد گفت:« نه ! قسم میخورم نه! ....... من نمیتونم با شما ازدواج کنم ....... نه با شما و نه با هیچ دختر دیگری»
خدایا چقدر موضوع داشت برایم سخت و ناهضم میشد! حالا که بعد این همه مدت و ناراحتی داشتم به آرزویم میرسیدم یکدفعه با این دیوار روبهرو میشوم!
دلم نمیخواست چیزی از او بپرسم که ناچار شود جوابم را بگوید. دلم نمیخواست مثل فضولها و خالهزنکها رفتار کنم برای همین گفتم:« آخه چرا !!!؟
اشک توی چشمانش جمع شد و به سختی تلاش میکرد تا اشکهایش را قورت بدهد!
از این که ناراحت شد و به اشک نشست، خیلی ناراحت شدم و قلبم درد گرفت! من طاقت اشک هیچ کسی را نداشتم. درست مثل مادرم! هرکسی جلویم اشک میریخت، سریع تسلیم میشدم و دستهایم را بالا میبردم و حالا عزیزترین کسی که دوستش دارم اینگونه ناراحت و اندوهگین شدهبود و من باعث گریهی او گردیدم.
گفتم:« متأسفم فکرنمیکردم این سؤالم شما را این همه ناراحت کنه! خواهش میکنم منو ببخشید!
دلم میخواست دستهاشو میگرفتم و از این که ناراحتش کردم، عذرخواهی میکردم....
خودش را جمع و جوری کرد و گفت:« من آدم بی احساسی نیستم اما گذشته بسیار سختی دارم! گذشتهای که نمیتوانم فراموشش کنم و مطمئنم نخواهدگذاشت به راحتی زندگی کنم! من نه شما و نه هیچ دختر دیگری رو نمیتونم خوشبخت کنم! لطفا بپذیرید و حرفم را درککنید»
من در دنیایی از تعجب ،ناراحتی و سؤال گیر کردهبودم! دلم میخواست بپرسم چه گذشتهای؟ مگر چه شده؟ و بگویم گذشتهها، گذشته! اما دلم نمیخواست دوباره ناراحتش کنم و اشکهایش را دوباره ببینم!
از روی صندلیاش بلند شد و روی زمین جلوی پای من دو زانو نشست. دامنم را توی دستش گرفت و به چشمهایم زل زد و گفت:« مهرانه جان، من نمیخوام تو ذرهای اذیت بشی! دوست ندارم به خاطر من به رنج و آزار بیفتی! دوست ندارم، کوچکترین، گرهی به ابروان زیبایت بیاید و از روی لبهایت، خنده، برچیدهشود! دوست ندارم دختر رؤیاهایم را در سختی و ناراحتی ببینم!
خواهشمیکنم به پدرم نه بگو! نه تنها به خاطر خودت، به خاطر من! من سختی زیادی کشیدم! اما حاضر نیستم سختی و رنج تو را ببینم!
اشکهایم همین طور شُرشُر میریخت! توی چشمهایش حقیقتی را احساس میکردم که نمیتوانستم به دروغ و فریب ، متهمش کنم!
تمام تنش میلرزید و همپای اشکهایم، اشک میریخت!
گفتم:« من حاضرم هر سختی را به خاطر تو بپذیرم! لطفا از من نخواه که « نه» بگویم! خواهش میکنم! من هم در این مدت رنج زیادی کشیدم اما سختتر از آن این است که تو را نداشتهباشم و بدون تو این زندگی را بگذرانم!
دستهامو گرفت و گفت:« خواهش میکنم! تو نمیتونی بفهمی من چی میگم؟ و چه شرایطی دارم؟ لطفا نذار بیشتر ازین بسوزم! از روز اولی که تو رو دیدم، سوختم... آتیش گرفتم و لب به سخن نزدم ... چیزی نگفتم تا شرایط برای تو بد نشود ! خواهش میکنم مهرانه، به همهی نگاههایی که در آرزوی دیدنت، از تو دریغ کردم، قسمت میدهم، نذار بیشتر ازین اذیت بشم و رنج بکشم!
جواب پدرم را نه بگو! بذار تنها باشم اما شاهد رنجکشیدن تو نشوم! من دلم نمیخواد به اندازه سر سوزنی، ناراحتی تو را ببینم و حسرتت را بشنوم! لطفا نذار اندوه و رنجم، دو برابر شود! من دیگه طاقت سختیها و آزارها رو ندارم! لطفا ........... خواهش میکنم.....
برخاست و با دنیایی از غصه و اندوه و حسرت مرا تنها گذاشت و رفت! با دنیایی پر از چراها؟! پر از اشک و آهها!
دامنم، خیس اشک بود و سیل اشک، غرقم کردهبود!
فریاد زدم، خدایا، ..... چرا؟!!!
چرا؟!!!!
چرا؟!!!!
لطفاهمراه باشید ادامه دارد